پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 15 روز سن داره

ماجراهای پارسا مرد کوچک

بهمن 92

سلام عسل مامانی امروز 2 سال و9 ماهو تموم کردی خیلی شیرین زبونی هنوزم به ل میگی ن البته شیطون هم هستی الانم داری فیتیله میبینی مامان یه ارشیوبزرگ از فیتیله دارم تو عاشقشی..... خلاصه دل همروبا شیرین زبونیات میبری حرفای گنده تر از سنت زیاد میزنی وخیلی حاضر به جوابی در ادامه عکساتو میزارم
30 دی 1392

تبننود تبننود تبننودت موبالک موبالک موبالک تبننودت موبالک

عزیز دل مامان    ما دومین سال تولدتو جشن گرفتیم البته با 1روز تاخیر  منتظر موندیم عموسجاد و خاله و سودی بیان  شب برای شام دعوت گرفتیم و بعد شام هم مراسم ........ تو ماه شده بودی ....قند شده بودی .....همینطور بلبل زبونی میکردی    چقدر این چند روز منتظر بودی .....همش میگفتی بادکونک بیگیریم کک تبننود    بعد هم که دستور میدادی کی بیاد وکی نیاد شیطون ... میگفتی آقاجون بیاد .... خیلی خوش گذشت ...مث یه آقا همه کارایی که ازت خواستیمو انجام دادی تا .....رسیدیم به کادوها بعد اون دیگه حواست نبود  ...
6 ارديبهشت 1392

آفففرین پیسر خوووب

سلام جیگر مامان  الان گرفتی خوابیدی از ساعت 7ونیم  ظهر رفتیم خونه مادرجون تارا و ترنم اومده بودن  تو کلی کیف کردی از دیدنشون بغلشون کردی بوسیدی بعد هم آوردمت خونه خسته بودی یه بار بیدار شدی ازم شیر خواستی ، بهت دادم قشنگم   دیروز هم با بابایی رفتیم آتلیه ترافیک ساعت 7 رفتیم تاااااااا 10 شب اومدیم  از بس تو شیرین زبونی عمو احمد میگفت تا حالا بچه خوبی مث تو ندیده  هر فلشی که دوربین میزد با داد تشویقش میکردی و دست میزدی براش خیلی ذوق میکردی بعد هم رفتیم برای انتخاب عکس به همه سلام میگفتی و حالشوونو میپرسیدی  با پوغونات (پرتغال) توپ بازی میکردی  هرکی هرچی بهت میده سریع میگی :دست ... ...
29 فروردين 1392

بدون عنوان

یادش به خیر با دو تا دستای کوجولوت  جلوی چشماتو میگرفتی همه میگفتن چشات رنگیه ...
2 دی 1391
1